سالمندها - خاطره

نگاهی به وضعیت سالمندان - پزشکی سالمندان - داستانهای سالمندان - مدیر خانم بشیری

سالمندها - خاطره

نگاهی به وضعیت سالمندان - پزشکی سالمندان - داستانهای سالمندان - مدیر خانم بشیری

دست چپم یا راستم؟؟ از کدام یکی بگذرم بهتر است؟؟

Problemi-Unghie


من خاطره بشیری دانش جوی روان شناسی هستم و مشتاق درس و دانشگاه؛ زمانی که همه چیز روال عادی خود را طی می کرد یک روز خبر رسید که یکی از اساتیدمان بر اثر ایست قلبی مرده است. میانه های ترم بود که این خبر را شنیدم و خیلی ناراحت شدم. یک هفته طول نکشید که جای گزین استاد انتخاب گشت. روز بعد که سر کلاس نشسته بودیم، ناگهان در به صدا درآمد ... تق تق تق ... و در باز شد. چهره ای نا شناخته که همه ی ما را به تعجب وا می داشت. مردی مسن، بلند قامت و با ابهت، که خودمان را در مقابلش جمع و جور کردیم. او به طرف میز آمد و از داخل کیفش، عینک فوق العاده کلاسیکش را در آورد و به چشمش زد. کتاب هایش را روی میز گذاشت و با اعتماد به نفس خاصی رو به ما نمود و گفت: سلام من استاد جدید شما هستم. امیدوارم روزهای خوبی را با هم سپری کنیم. بعد ماژیک آبی رنگی را برداشت و به سوی تخته سیاه رفت. از خودم پرسیدم وای چه استاد خشک و کسل کننده ای. حالا چه طور تا آخر ترم او را تحمل کنم؟ وقتی سرم را بالا آوردم روی تخته نوشته بود: امروز دست چپ ندارید .در این موقع استاد رو به ما کرد و گفت: فقط یک روز دست چپ تان را نادیده بگیرید؛ این درسِ امروز شماست. در آن موقع منظور وی را نفهمیدم، ولی وقتی از کلاس بیرون آمدم تصمیم گرفتم از همان موقع شروع کنم. خیلی خیلی سخت بود؛ استفاده از خودکار و کاغذ و جا به جا کردن چیزهای جور وا جور با یک دست. سوار تاکسی شدم، در حالی که با دست راستم هم هوای وسایلم را داشتم و هم در را بستم؛ زمانی که از تاکسی پیاده شدم، به زحمت کرایه را پرداختم و در ماشین را به هم زدم. در همین حال شنیدم که راننده گفت: انگار دست نداره. در حال عبور از خیابان بودم که ناگهان احساس کردم ماشینی به سرعت به من نزدیک می شود؛ من در آن لحظه تنها کاری که انجام دادم، دست چپم را به ماشین زدم و خودم را به طرفی پرتاب نمودم ... وای خدای من! ... هنوز سالم بودم ... سالم سالمِ ... این دست چپم بود که مرا نجات داد. حالا فهمیدم که منظور استاد چیست. پس زمانی که به خانه رسیدم نماز شکر به جا آوردم و از خداوند متعال برای نعمت سلامتی که به من ارزانی داشت تشکر کردم. دو روز بعد با همان استاد کلاس داشتیم. وقتی او وارد شد نگاهی به ما انداخت و گفت :دستان شما به منزله ی پدران و مادران شما هستند. بدون یکی از آن دو زیستن بی معناست پس به خاطر داشته باشید که هر روز خدا را شکر کنید و برای خوشحالی آن ها قدم بردارید. به خودم نیش خندی زدم و گفتم ... حالا فهمیدم آن چه را که می خواستم ... خدایا شکر به خاطر نعمت پدر و مادر که به من عطا کردی پس هرگز آنان را از من مگیر.

                                                                                                           

                                                                                                        خاطره ...  

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.