سالمندها - خاطره

نگاهی به وضعیت سالمندان - پزشکی سالمندان - داستانهای سالمندان - مدیر خانم بشیری

سالمندها - خاطره

نگاهی به وضعیت سالمندان - پزشکی سالمندان - داستانهای سالمندان - مدیر خانم بشیری

گیتار


بعد از کلاس درس با دوستم سپیده مسیری از راه را قدم زنان طی کردیم تا به ایستگاه اتوبوس رسیدیم؛ سپیده گفت: میدونی چیه! یه دوست دارم که می تونه گیتار بزنه. او به من گفت که پنج شنبه هفته پیش رفته بودم خانه سالمندان؛ می خواستم براشون گیتار بزنم تا هم تمرین کنم و هم دل اونا را شاد نمایم. شروع کردم به ساز زدن و همه خوش حال شدند. از آن میان یک پیرمرد خوش سیما و بلند قد شروع کرد به رقصیدن. به خاطر همین به گیتارم نواهای مختلفی دادم و با خرسندی به پیرمرد نگریستم؛ دیدم که چه زیبا می رقصد و با هر آهنگ سازم او هم رنگ عوض می کند. بعد از آن که مراسم تمام گشت بانوی خدمت کاری پیش من آمد و گفت: می دونستی که آن پیرمرد کر بود ...

یک آن، چیزی در من خالی شد و دیگر نتوانستم سخنی بر لب برانم. فقط لحظه ای مکث کردم و چشمانم پر از اشک گردید ...

آن پیرمرد کر بود!!!


                                                                                                        خاطره ...


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.