سالمندها - خاطره

نگاهی به وضعیت سالمندان - پزشکی سالمندان - داستانهای سالمندان - مدیر خانم بشیری

سالمندها - خاطره

نگاهی به وضعیت سالمندان - پزشکی سالمندان - داستانهای سالمندان - مدیر خانم بشیری

پیرمرد همسایه ...


نور آفتاب از لابه لای پنجره ی اتاقم به صورتم می پاشید و صدای پرندگانی به شکل مبهم به گوشم می رسید. از جایم برخواستم و به سمت پنجره رفتم؛ پرده را کنار زدم و در را باز کردم؛ اکنون صدای پرندگان هم به وضوح شنیده می شد .چه صبح دل انگیزیا این آسمان آبی با ابرهای سفید برفی اش احساس آرامش به انسان می داد. در همان حالی که به آسمان می نگریستم، به سمت بالکن حرکت کردم. مثل همیشه پیرمرد مهربان همسایه اولین کسی بود که در مقابلم ظاهر شد. باز هم در حال آب دادن به گلدان های زیبایش لبخندی زدم و به او سلام کردم. سرش را بالا آورد و گفت: سلام سارای دوست داشتنی من. پرسیدم: امروز حالتون چطور است؟ گفت: مثل همیشه خیلی خوب و دوباره به کارش ادامه داد. مقداری دانه برای کبوتران پاشید و بعد هم از من خداحافظی کرد. سریع به اتاقم برگشتم تا برای رفتن به سر کار آماده شوم.

...

خانم محتشم! این هم روزنامه ی امروز که می خواستید.

روزنامه را باز کردم و شروع کردم به خواندن. هم چنان که مشغول مطالعه بودم، ناگهان تیتر عجیبی نظر مرا به خود جلب کرد و یک آن فکری به ذهنم رسید: پیرمرد همسایه ...

همیشه که از او حالش را می پرسیدم، می گفت: حالم خیلی خوب است. شاید هم حقیقت بود، اما مگر می شود آدم تنها واقعاً خوب باشد. هر کسی نیاز به همدم دارد. پس تصمیم گرفتم که دست و آستینی بالا بزنم و همسری برایش انتخاب کنم. بنابراین از آن روز به بعد، به همه ی کسانی که می شناختم زنگ زدم تا بلکه بتوانند یک خانم ایده آل و مسن را به من پیشنهاد کنند. هر از گاهی هم کسی به من معرفی می شد، اما هیچ کدام باب میلم نبود. دو هفته ای گذشت ولی من هم چنان نتوانسته بودم کاری از پیش ببرم. یک روز که برای رسیدن به خانه عجله داشتم تصمیم گرفتم از میان بر خودم را به منزل برسانم. در راه بازگشت وقتی از کوچه پس کوچه های شهر می گذشتم، خانمی را دیدم که نشسته بود و پرتغال هایش را از روی زمین جمع می کرد؛ ماشین را متوقف ساختم و پیاده شدم. به او سلام کردم و پیر زن با خوش رویی به من پاسخ داد، بعد از من خواست تا به وی کمک کنم. چون مسن بود به او گفتم که می رسونمتون. او هم خوشحال شد و از من تشکر کرد. پیر زن را به منزلش رساندم و بارش را به داخل خانه بردم. با دیدن حیاط وسیع و باغچه های کوچک زیبا و آب نمایی که آن جا بود حیرت زده شدم. حوضی که با ماهی های رنگارنگش روح تازه ای به خانه می بخشید. در همین حال گرمای دست مهربانی را بر روی شانه ام احساس کردم. پیر زن بود که پرسید: حواست کجاست؟ جواب دادم: پیش حیاط جالب تان. بعد از من خواست تا مدتی را در کنارش باشم. وقتی هوا تاریک شد تازه فهمیدم ۲ ساعتی را آن جا بوده ام. از او خداحافظی کردم ولی بهش قول دادم تا باز هم به دیدنش بروم. روز بعد که به خانه ی پیر زن رفتم درباره ی پیرمرد همسایه برایش گفتم ظاهراً او هم از این تنهایی خیلی خسته شده بود، چرا که وقتی از ازدواج با او صحبت کردم هیچ مخالفتی نداشت. خلاصه در راه برگشت مقداری شیرینی خریدم و به در منزل پیرمرد بردم. او با خوش رویی مرا به خانه اش دعوت کرد. خیلی سخت بود تا راجع به ازدواج با او حرفی بزنم، ولی این کار را کردم و پیرمرد هم موافقت نمود. خوش حال و شادمان به طرف خانه رفتم چون مراسم خواستگاری و عقد باید در یک هفته آینده انجام می شد.

...

نور آفتاب از لابه لای پنجره ی اتاقم به صورتم می پاشید و صدای پرندگانی به شکل مبهم به گوشم می رسید. از جایم برخواستم و به سمت پنجره رفتم؛ پرده را کنار زدم و در را باز کردم؛ اکنون صدای پرندگان هم به وضوح شنیده می شد .چه صبح دل انگیزی،ا ین آسمان آبی با ابرهای سفید برفی اش احساس آرامش به انسان می داد. در همان حالی که به آسمان می نگریستم به سمت بالکن حرکت کردم. اما امروز مثل همیشه نبود. پیرمرد همسایه را دیدم که برای کبوتران دانه می پاشید و همسر مهربانش را که در حال آب دادن به گلدان های زیبای شان بود. از امروز به بعد، آنان اولین کسانی خواهند بود که در مقابلم ظاهر می شوند.


                                                                                                        خاطره ...


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.