قلبـــــــــ مادر ...
داد معشوقه به عاشق پیغام
که کند مادر تو با من جنگ
هر کجا بیندم از دور، کند
چهره پُرچین و جبین پر آژنگ
با نگاه غضب آلوده زند
بر دل نازک من تیر خدنگ
از در خانه مرا طرد کند
همچو سنگ از دهن قلماسنگ
مادر سنگ دلت تا زنده است
شهد در کام من و توست شرنگ
نشوم یک دل و یک رنگ تو را
تا نسازی دل او از خون رنگ
گر تو خواهی به وصالم برسی
باید این ساعت بی خوف و درنگ
روی و سینه ی تنگش بدری
دل برون آری از آن سینه ی تنگ
گرم و خونین به منش باز آری
تا برد ز آینه ی قلبـــــم زنگ
عاشق بی خرد ناهنجار
نه بل آن فاسق بی عصمت و ننگ
حرمت مادری از یاد ببرد
مست از باده و دیوانه ز بنگ
رفت و مادر را افکند بر خاک
سینه بدرید و دل آورد به چنگ
قصد سر منزل معشوقه نمود
دل مادر به کفش چون نارنگ
از قضا خورد دم در به زمین
و اندکی رنجه شد او را آرنگ
آن دل گرم که جان داشت هنوز
اوفتاد از کف آن بی فرهنگ
از زمین باز چو برخاست، نمود
پی برداشتن دل، آهنگ
دید کز آن دل آغشته به خون
آید آهسته برون این آهنگ
آه دست پسرم یافت خراش!
وای پای پسرم خورد به سنگ!
قلبــــــــــ مادر