سالمندها - خاطره

نگاهی به وضعیت سالمندان - پزشکی سالمندان - داستانهای سالمندان - مدیر خانم بشیری

سالمندها - خاطره

نگاهی به وضعیت سالمندان - پزشکی سالمندان - داستانهای سالمندان - مدیر خانم بشیری

شربت توت فرهنگی و سه بار فشار!


مادرم عشق شربت توت فرنگی داشت و من هر وقت که به دیدنش می رفتم، با بردن یک بطری شربت او را خوش حال می کردم. پدر و مادرم در اواخر زندگی در مرکز سالمندان به سر می بردند؛ چرا که مادرم در پایان عمر به بیماری آلزایمر دچار گشته بود و پدرم نیز، در اثر فشارهای روحی دیگر نمی توانست از او مراقبت نماید. آن دو در خانه سالمندان در دو اتاق مجزا زندگی می نمودند ولی با این وجود بسیاری از اوقات با یک دیگر بودند. دو مو نقره ای عاشق، که هر روز دست در دست هم در سالن های آن مرکز پرسه می زدند و به دوستان شان سرکشی می کردند. آن دو از افراد رومانتیک در مرکز سالمندان بودند. من پس از مدتی وقتی که فهمیدم وضع مادرم به تدریج بدتر شده یک نامه تشکر آمیز برای او نوشتم و در آن عنوان کردم که چه قدر دوستش دارم. از آزار و اذیت های دوران کودکی و نوجوانیم پوزش خواستم و به داشتن چنین مادر مهربان و دل سوزی به خود بالـیدم. با او از همه چیز سخن گفتم، مسائلی که مدت زمان مدیدی در دلم مانده بود و لجاجت و کله شقی مانع از اظهار آن ها می شد بالاخره نیز در زمانی که ترسیدم نکند وضع مادرم از این هم بدتر شود و دیگر قادر به تشخیص عشق و محبت مستتر در کلامم نباشد آن نامه را نوشتم. از پدرم شنیدم که می گفت: مادرت اغلب اوقات ساعت های زیادی را صرف خواندن و مطالعه نامه تو می کند ولی از آگاهی این خبر که مادرم دیگر نمی توانست مرا بشناسد، بسیار متاثر شدم. او اغلب از من می پرسید: "خوب ببینم، اسمت چیست؟" و من با غرور هر چه تمام تر جواب می دادم، که من لاری (Larry) پسرت هستم. پس از لحظه ای او می خندید و دست مرا در میان دستانش می گرفت. یک روز، وقتی به دیدارشان رفتم، سر راهم یک بطری شربت توت فرنگی خریدم و برایشان بردم. نخست به اتاق مادرم رفتم و خودم را به او معرفی کردم؛ سپس چند دقیقه ای با او گپ زدم بعد برخاستم و بطری دیگر را پیش پدرم بردم. پس از بازگشت به اتاق مادرم، متوجه شدم که تقریباً همه شربت ها را خورده است. او وقتی مرا دید خندید و من هم بی آن که کلامی بر زبان آورم، صندلی را به نزدیک تختش کشیدم و روی آن نشستم. دستش را گرفتم تا به این طریق و با یک ارتباط روحانی، عشق و علاقه ی همیشگی ام را آرام و بی صدا به او ابراز دارم. من در آن سکوت و آرامش می خواستم سِحر و جادوی عشق و محبت را بیابم، هر چند واقف بودم که او درست و حسابی مرا نمی شناسد. مادرم هم چنان دستم را در میان دستانش گرفته بود؟ پس از ده دقیقه احساس کردم که انگشتانم را به آرامی می فشارد سه فشار مختصر که من این بار بدون این که کلامی را بشنوم، فهمیدم که مادرم چه می گوید. درست است که مادرم دیگر قادر به ابراز افکار درونی خود نبود، اما انگار بدون نیاز به وجود کلمات با من سخن می گفت. سال ها پیش که پدر و مادرم با هم به کلیسا می رفتند مادرم این روش را اختراع کرده بود تا وقتی در کنار هم می نشینند از آن استفاده کند. او سه بار دست پدرم را به آرامی می فشرد تا بدین طریق علاقه ی خود را به او ابراز دارد و پدرم نیز دو بار دست او را به نرمی فشار می داد که "من هم تو را دوست می دارم!" در آن لحظه من هم دو بار دست مادرم را به آهستگی فشردم و او سرش را به طرفم برگرداند و لبخند ملایمی زد که هیچ وقت فراموشم نخواهد شد. از چهره اش عشق و محبت می بارید، عشقی که اظهار بی قید و شرطش را توسط مادرم به پدر و یکایک افراد خانواده و همه دوستان به خاطر آوردم. محبتی که هنوز هم عمیقاً در زندگی من تأثیر دارد. آن روز هشت ده دقیقه دیگر در کنار او نشستم و کلمه ای میان ما رد و بدل نشد ولی به ناگاه مادرم سرش را به سمت من برگرداند و گفت: "خیلی مهم است که کسی را داشته باشی که دوستت بدارد." گریستم و اشک ریختم. اشک شادی. سپس صمیمانه او را در آغوش کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. کمی پس از این دیدارمان بود که مادرم دارفانی را وداع گفت. آن روز کلمات بسیار معدودی بین ما رد و بدل شد، کلماتی که هم چون طلای ناب آن لحظات ویژه و اسنتثنایی را برایم گرامی می دارد.

منابع این نوشتار محفوظ است.


نظرات 3 + ارسال نظر
سکوت جمعه 16 اسفند 1392 ساعت 20:09

مادر نمــای قــدرت دنیـــای خلقـــت است

مادر به مـا ز ایــزد یکتــا فضیـــلت است

فـردوس را بــــه زیر قدمهـــاش مانده رب

کـو را مقــام، بعــد خـــدا در عبـادت است

شکوه جمعه 18 بهمن 1392 ساعت 18:34 http://www.shdl.ir

سایت خوبیه امیدوارم به وبلاگ منم سر بزنید

مهنوش یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 23:58

عالییییییییییییییییییییییییییییییی

سلام مهنوش جان. متشکرم که به وبلاگم سر می زنید.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.