سالمندها - خاطره

نگاهی به وضعیت سالمندان - پزشکی سالمندان - داستانهای سالمندان - مدیر خانم بشیری

سالمندها - خاطره

نگاهی به وضعیت سالمندان - پزشکی سالمندان - داستانهای سالمندان - مدیر خانم بشیری

داستان (١۲)

دست چپم یا راستم؟! از کدام یکی بگذرم بهتر است؟!

من خاطره بشیری دانش جوی روان شناسی هستم و مشتاق درس و دانشگاه؛ زمانی که همه چیز روال عادی خود را طی می کرد یک روز خبر رسید که یکی از اساتیدمان بر اثر ایست قلبی مرده است. میانه های ترم بود که این خبر را شنیدم و خیلی ناراحت شدم. یک هفته طول نکشید که جای گزین استاد انتخاب گشت. روز بعد که سر کلاس نشسته بودیم، ناگهان در به صدا درآمد ... تق تق تق ... و در باز شد. چهره ای نا شناخته که همه ی ما را به تعجب وا می داشت. مردی مسن، بلند قامت و با ابهت، که خودمان را در مقابلش جمع و جور کردیم. او به طرف میز آمد و از داخل کیفش، عینک فوق العاده کلاسیکش را در آورد و به چشمش زد. کتاب هایش را روی میز گذاشت و با اعتماد به نفس خاصی رو به ما نمود و گفت: سلام من استاد جدید شما هستم. امیدوارم روزهای خوبی را با هم سپری کنیم. بعد ماژیک آبی رنگی را برداشت و به سوی تخته سیاه رفت. از خودم پرسیدم وای چه استاد خشک و کسل کننده ای. حالا چه طور تا آخر ترم او را تحمل کنم؟ وقتی سرم را بالا آوردم روی تخته نوشته بود: امروز دست چپ ندارید .در این موقع استاد رو به ما کرد و گفت: فقط یک روز دست چپ تان را نادیده بگیرید؛ این درسِ امروز شماست. در آن موقع منظور وی را نفهمیدم، ولی وقتی از کلاس بیرون آمدم تصمیم گرفتم از همان موقع شروع کنم. خیلی خیلی سخت بود؛ استفاده از خودکار و کاغذ و جا به جا کردن چیزهای جور وا جور با یک دست. سوار تاکسی شدم، در حالی که با دست راستم هم هوای وسایلم را داشتم و هم در را بستم؛ زمانی که از تاکسی پیاده شدم، به زحمت کرایه را پرداختم و در ماشین را به هم زدم. در همین حال شنیدم که راننده گفت: انگار دست نداره. در حال عبور از خیابان بودم که ناگهان احساس کردم ماشینی به سرعت به من نزدیک می شود؛ من در آن لحظه تنها کاری که انجام دادم، دست چپم را به ماشین زدم و خودم را به طرفی پرتاب نمودم ... وای خدای من! ... هنوز سالم بودم ... سالم سالمِ ... این دست چپم بود که مرا نجات داد. حالا فهمیدم که منظور استاد چیست. پس زمانی که به خانه رسیدم نماز شکر به جا آوردم و از خداوند متعال برای نعمت سلامتی که به من ارزانی داشت تشکر کردم. دو روز بعد با همان استاد کلاس داشتیم. وقتی او وارد شد نگاهی به ما انداخت و گفت :دستان شما به منزله ی پدران و مادران شما هستند. بدون یکی از آن دو زیستن بی معناست پس به خاطر داشته باشید که هر روز خدا را شکر کنید و برای خوشحالی آن ها قدم بردارید. به خودم نیش خندی زدم و گفتم ... حالا فهمیدم آن چه را که می خواستم ... خدایا شکر به خاطر نعمت پدر و مادر که به من عطا کردی پس هرگز آنان را از من مگیر.

                                                                                                                خاطره ...  

-----------------------------------------------------------------------------------------------

گیتار

بعد از کلاس درس با دوستم سپیده مسیری از راه را قدم زنان طی کردیم تا به ایستگاه اتوبوس رسیدیم؛ سپیده گفت: میدونی چیه! یه دوست دارم که می تونه گیتار بزنه. او به من گفت که پنج شنبه هفته پیش رفته بودم خانه سالمندان؛ می خواستم براشون گیتار بزنم تا هم تمرین کنم و هم دل اونا را شاد نمایم. شروع کردم به ساز زدن و همه خوش حال شدند. از آن میان یک پیرمرد خوش سیما و بلند قد شروع کرد به رقصیدن. به خاطر همین به گیتارم نواهای مختلفی دادم و با خرسندی به پیرمرد نگریستم؛ دیدم که چه زیبا می رقصد و با هر آهنگ سازم او هم رنگ عوض می کند. بعد از آن که مراسم تمام گشت بانوی خدمت کاری پیش من آمد و گفت: می دونستی که آن پیرمرد کر بود ...

یک آن، چیزی در من خالی شد و دیگر نتوانستم سخنی بر لب برانم. فقط لحظه ای مکث کردم و چشمانم پر از اشک گردید ...

آن پیرمرد کر بود!!!


                                                                                                        خاطره ...

-----------------------------------------------------------------------------------------------

پیرمرد همسایه

نور آفتاب از لابه لای پنجره ی اتاقم به صورتم می پاشید و صدای پرندگانی به شکل مبهم به گوشم می رسید. از جایم برخواستم و به سمت پنجره رفتم؛ پرده را کنار زدم و در را باز کردم؛ اکنون صدای پرندگان هم به وضوح شنیده می شد .چه صبح دل انگیزیا این آسمان آبی با ابرهای سفید برفی اش احساس آرامش به انسان می داد. در همان حالی که به آسمان می نگریستم، به سمت بالکن حرکت کردم. مثل همیشه پیرمرد مهربان همسایه اولین کسی بود که در مقابلم ظاهر شد. باز هم در حال آب دادن به گلدان های زیبایش لبخندی زدم و به او سلام کردم. سرش را بالا آورد و گفت: سلام سارای دوست داشتنی من. پرسیدم: امروز حالتون چطور است؟ گفت: مثل همیشه خیلی خوب و دوباره به کارش ادامه داد. مقداری دانه برای کبوتران پاشید و بعد هم از من خداحافظی کرد. سریع به اتاقم برگشتم تا برای رفتن به سر کار آماده شوم.

...

خانم محتشم! این هم روزنامه ی امروز که می خواستید.

روزنامه را باز کردم و شروع کردم به خواندن. هم چنان که مشغول مطالعه بودم، ناگهان تیتر عجیبی نظر مرا به خود جلب کرد و یک آن فکری به ذهنم رسید: پیرمرد همسایه ...

همیشه که از او حالش را می پرسیدم، می گفت: حالم خیلی خوب است. شاید هم حقیقت بود، اما مگر می شود آدم تنها واقعاً خوب باشد. هر کسی نیاز به همدم دارد. پس تصمیم گرفتم که دست و آستینی بالا بزنم و همسری برایش انتخاب کنم. بنابراین از آن روز به بعد، به همه ی کسانی که می شناختم زنگ زدم تا بلکه بتوانند یک خانم ایده آل و مسن را به من پیشنهاد کنند. هر از گاهی هم کسی به من معرفی می شد، اما هیچ کدام باب میلم نبود. دو هفته ای گذشت ولی من هم چنان نتوانسته بودم کاری از پیش ببرم. یک روز که برای رسیدن به خانه عجله داشتم تصمیم گرفتم از میان بر خودم را به منزل برسانم. در راه بازگشت وقتی از کوچه پس کوچه های شهر می گذشتم، خانمی را دیدم که نشسته بود و پرتغال هایش را از روی زمین جمع می کرد؛ ماشین را متوقف ساختم و پیاده شدم. به او سلام کردم و پیر زن با خوش رویی به من پاسخ داد، بعد از من خواست تا به وی کمک کنم. چون مسن بود به او گفتم که می رسونمتون. او هم خوشحال شد و از من تشکر کرد. پیر زن را به منزلش رساندم و بارش را به داخل خانه بردم. با دیدن حیاط وسیع و باغچه های کوچک زیبا و آب نمایی که آن جا بود حیرت زده شدم. حوضی که با ماهی های رنگارنگش روح تازه ای به خانه می بخشید. در همین حال گرمای دست مهربانی را بر روی شانه ام احساس کردم. پیر زن بود که پرسید: حواست کجاست؟ جواب دادم: پیش حیاط جالب تان. بعد از من خواست تا مدتی را در کنارش باشم. وقتی هوا تاریک شد تازه فهمیدم ۲ ساعتی را آن جا بوده ام. از او خداحافظی کردم ولی بهش قول دادم تا باز هم به دیدنش بروم. روز بعد که به خانه ی پیر زن رفتم درباره ی پیرمرد همسایه برایش گفتم ظاهراً او هم از این تنهایی خیلی خسته شده بود، چرا که وقتی از ازدواج با او صحبت کردم هیچ مخالفتی نداشت. خلاصه در راه برگشت مقداری شیرینی خریدم و به در منزل پیرمرد بردم. او با خوش رویی مرا به خانه اش دعوت کرد. خیلی سخت بود تا راجع به ازدواج با او حرفی بزنم، ولی این کار را کردم و پیرمرد هم موافقت نمود. خوش حال و شادمان به طرف خانه رفتم چون مراسم خواستگاری و عقد باید در یک هفته آینده انجام می شد.

...

نور آفتاب از لابه لای پنجره ی اتاقم به صورتم می پاشید و صدای پرندگانی به شکل مبهم به گوشم می رسید. از جایم برخواستم و به سمت پنجره رفتم؛ پرده را کنار زدم و در را باز کردم؛ اکنون صدای پرندگان هم به وضوح شنیده می شد .چه صبح دل انگیزی،ا ین آسمان آبی با ابرهای سفید برفی اش احساس آرامش به انسان می داد. در همان حالی که به آسمان می نگریستم به سمت بالکن حرکت کردم. اما امروز مثل همیشه نبود. پیرمرد همسایه را دیدم که برای کبوتران دانه می پاشید و همسر مهربانش را که در حال آب دادن به گلدان های زیبای شان بود. از امروز به بعد، آنان اولین کسانی خواهند بود که در مقابلم ظاهر می شوند.


                                                                                                        خاطره ...

-----------------------------------------------------------------------------------------------

کاسه ی چوبی

پیرمردی کهن سال با پسر و عروس و نوه چهار ساله اش زندگی می کرد. دستان پیرمرد می لرزید و چشمانش خوب نمی دید و به سختی راه می رفت. یک شب هنگام خوردن شام، مقداری از غذا را روی میز ریخت و بشقابش را شکست. پسر و عروسش از این کثیف کاری خیلی ناراحت شدند، لذا تصمیم گرفتند که او را طرد نمایند چون با این کارها تمام خانه را به هم می ریخت. آن ها یک میز کوچک غذاخوری برای او تهیه کردند و در گوشه ای از اتاق قرار دادند، سپس از وی خواستند تا به تنهایی غذا بخورد. عروس خانواده به او گفت که چون بشقابت را شکسته ای باید از این پس در کاسه چوبی غذا بخوری. خلاصه همه خانواده او را سرزنش کردند و پدر بزرگ هم اشک می ریخت و چیزی نمی گفت. یک روز قبل از شام پدر خانواده متوجه شد که پسر چهار ساله اش با چند تکه چوب بازی می کند به همین دلیل رو به او کرد و گفت: داری چه کار می کنی؟ پسر هم با شیرین زبانی جواب داد: می خوام برای تو و مامان کاسه های چوبی درست کنم تا وقتی پیر شدید، در آن غذا بخورید! از آن روز بود که همه ی خانواده متوجه اشتباه خود شدند و بار دیگر به همراه پدر بزرگ سر یک میز غذا خوردند.

-----------------------------------------------------------------------------------------------

صورت حساب

شبی پسر کوچکم نزد مادرش در آشپزخانه رفت و یک برگه کاغذ را به او داد. همسرم نیز دست هایش را با حوله ای خشک کرد و نوشته ها را با صدای بلند خواند. پسرم در آن برگه با خط بچه گانه ی خود نوشته بود:

صورت حساب

------------

- کوتاه کردن چمن باغچه                          ۵ دلار

- مرتب کردن اتاق خواب                           ١ دلار

- مراقبت از برادر کوچک                          ٣ دلار

- بیرون بردن سطل زباله                           ۲ دلار

- نمره ریاضی خوبی که ... گرفتم                 ۶ دلار

-------------------------------------------------------

جمع بدهی شما به من                               ١٧ دلار

همسرم نگاهی به پسرمان کرد و چند لحظه بعد، قلم را برداشت و پشت برگه ی صورت حسابش این عبارات را نوشت:

- بابت سختی ٩ ماه بارداری                                      هیچ

- بابت شب هایی که بر بالینت نشستم و دعا کردم             هیچ

- بابت تمام زحماتی که در این چند سال برایت کشیدم         هیچ

- بابت غذا، نظافت و اسباب بازی هایت                          هیچ

و اگر تمام این ها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه ی عشق واقعی من به تو همان هیچ است. وقتی پسرم نوشته های مادرش را دید، چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به مادرش نگاه می کرد گفت: مامان دوستت دارم. آن گاه قلم را برداشت و زیر صورت حسابش نوشت، قبلاً به طور کامل پرداخت گشته است!

-----------------------------------------------------------------------------------------------

با خدا ملاقات داشتم!!
پسرکی بود که می خواست خدا را ملاقات کند او می دانست تا رسیدن به خدا راه دور و درازی دارد. به هم این دلیل
، چمدانش را برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آن که با کسی حرفی بزند سفرش را آغاز نمود. چند کوچه آن طرف تر، به پارکی رسید که پیرمردی در آن نشسته بود و به پرندگان دانه می داد. پیش او رفت و روی نیمکت نشست. آن مرد پیر گرسنه به نظر می رسید و پسرک هم احساس گرسنگی می کرد؛ لذا از داخل چمدانش یک ساندویچ و نوشابه برداشت و به وی تعارف کرد. پیرمرد هم غذا را گرفت و لبخند زنان با هم شروع به خوردن کردند. پس از اتمام نهار آن ها تمام بعد از ظهر را با هم بودند و به پرندگان دانه دادند بی آن که کلمه ای با هم حرف بزنند. وقتی هوا تاریک شد آن پسر فهمید که باید به خانه بازگردد ولی هنوز چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت، مرد سال خورده با دیدن این صحنه پسرک را بوسید و لبخندی به او هدیه داد. وقتی پسر بچه به خانه رسید مادرش با نگرانی از او پرسید: تا این وقت شب کجا بودی؟ پسرک در حالی که خیلی شادمان بود جواب داد: پیش خدا!! پیرمرد هم به خانه اش رفت و همسرش از او سؤال کرد: چرا این قدر خوشحالی؟ پیرمرد پاسخ داد: امروز بهترین روز عمرم بود چرا که در پارک با خدا ملاقات داشتم!!

-----------------------------------------------------------------------------------------------

شربت توت فرنگی و سه بار فشار! 

مادرم عشق شربت توت فرنگی داشت و من هر وقت که به دیدنش می رفتم، با بردن یک بطری شربت او را خوش حال می کردم. پدر و مادرم در اواخر زندگی در مرکز سالمندان به سر می بردند؛ چرا که مادرم در پایان عمر به بیماری آلزایمر دچار گشته بود و پدرم نیز، در اثر فشارهای روحی دیگر نمی توانست از او مراقبت نماید. آن دو در خانه سالمندان در دو اتاق مجزا زندگی می نمودند ولی با این وجود بسیاری از اوقات با یک دیگر بودند. دو مو نقره ای عاشق، که هر روز دست در دست هم در سالن های آن مرکز پرسه می زدند و به دوستان شان سرکشی می کردند. آن دو از افراد رومانتیک در مرکز سالمندان بودند. من پس از مدتی وقتی که فهمیدم وضع مادرم به تدریج بدتر شده یک نامه تشکر آمیز برای او نوشتم و در آن عنوان کردم که چه قدر دوستش دارم. از آزار و اذیت های دوران کودکی و نوجوانیم پوزش خواستم و به داشتن چنین مادر مهربان و دل سوزی به خود بالـیدم. با او از همه چیز سخن گفتم، مسائلی که مدت زمان مدیدی در دلم مانده بود و لجاجت و کله شقی مانع از اظهار آن ها می شد بالاخره نیز در زمانی که ترسیدم نکند وضع مادرم از این هم بدتر شود و دیگر قادر به تشخیص عشق و محبت مستتر در کلامم نباشد آن نامه را نوشتم. از پدرم شنیدم که می گفت: مادرت اغلب اوقات ساعت های زیادی را صرف خواندن و مطالعه نامه تو می کند ولی از آگاهی این خبر که مادرم دیگر نمی توانست مرا بشناسد، بسیار متاثر شدم. او اغلب از من می پرسید: "خوب ببینم، اسمت چیست؟" و من با غرور هر چه تمام تر جواب می دادم، که من لاری (Larry) پسرت هستم. پس از لحظه ای او می خندید و دست مرا در میان دستانش می گرفت. یک روز، وقتی به دیدارشان رفتم، سر راهم یک بطری شربت توت فرنگی خریدم و برایشان بردم. نخست به اتاق مادرم رفتم و خودم را به او معرفی کردم؛ سپس چند دقیقه ای با او گپ زدم بعد برخاستم و بطری دیگر را پیش پدرم بردم. پس از بازگشت به اتاق مادرم، متوجه شدم که تقریباً همه شربت ها را خورده است. او وقتی مرا دید خندید و من هم بی آن که کلامی بر زبان آورم، صندلی را به نزدیک تختش کشیدم و روی آن نشستم. دستش را گرفتم تا به این طریق و با یک ارتباط روحانی، عشق و علاقه ی همیشگی ام را آرام و بی صدا به او ابراز دارم. من در آن سکوت و آرامش می خواستم سِحر و جادوی عشق و محبت را بیابم، هر چند واقف بودم که او درست و حسابی مرا نمی شناسد. مادرم هم چنان دستم را در میان دستانش گرفته بود؟ پس از ده دقیقه احساس کردم که انگشتانم را به آرامی می فشارد سه فشار مختصر که من این بار بدون این که کلامی را بشنوم، فهمیدم که مادرم چه می گوید. درست است که مادرم دیگر قادر به ابراز افکار درونی خود نبود، اما انگار بدون نیاز به وجود کلمات با من سخن می گفت. سال ها پیش که پدر و مادرم با هم به کلیسا می رفتند مادرم این روش را اختراع کرده بود تا وقتی در کنار هم می نشینند از آن استفاده کند. او سه بار دست پدرم را به آرامی می فشرد تا بدین طریق علاقه ی خود را به او ابراز دارد و پدرم نیز دو بار دست او را به نرمی فشار می داد که "من هم تو را دوست می دارم!" در آن لحظه من هم دو بار دست مادرم را به آهستگی فشردم و او سرش را به طرفم برگرداند و لبخند ملایمی زد که هیچ وقت فراموشم نخواهد شد. از چهره اش عشق و محبت می بارید، عشقی که اظهار بی قید و شرطش را توسط مادرم به پدر و یکایک افراد خانواده و همه دوستان به خاطر آوردم. محبتی که هنوز هم عمیقاً در زندگی من تأثیر دارد. آن روز هشت ده دقیقه دیگر در کنار او نشستم و کلمه ای میان ما رد و بدل نشد ولی به ناگاه مادرم سرش را به سمت من برگرداند و گفت: "خیلی مهم است که کسی را داشته باشی که دوستت بدارد." گریستم و اشک ریختم. اشک شادی. سپس صمیمانه او را در آغوش کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. کمی پس از این دیدارمان بود که مادرم دارفانی را وداع گفت. آن روز کلمات بسیار معدودی بین ما رد و بدل شد، کلماتی که هم چون طلای ناب آن لحظات ویژه و اسنتثنایی را برایم گرامی می دارد.

-----------------------------------------------------------------------------------------------

پسرک کوچولو و پیرمرد 

پسرک کوچولو گفت: گاهی وقتا قاشق از دستم می افتد.

پیرمرد جواب داد: از مال منم همین طور.

پسرک کوچولو: شلوارمو خیس می کنم.

پیرمرد هم با خنده گفت: من هم همین طور.

پسرک کوچولو: من اغلب گریه می کنم.

پیرمرد سرش را تکانی داد و گفت: من هم همین طور.

پسرک کوچولو: اما بدتر از همه این که انگار آدمای بزرگ توجهی به من ندارند.

ناگهان گرمای دست پرچین و چروک پیرمرد را بر روی دستش احساس کرد که گفت: من هم همین طور.

-----------------------------------------------------------------------------------------------

پیرمرد زیرک!

یک پیرمرد باز نشسته خانه ی جدیدی در نزدیکی یک مدرسه خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و خوشی سپری شد. ولی تا این که مدرسه ها باز شد؛ در اولین روز تحصیلی، پس از تعطیلی کلاس ها، سه چهار تا بچه ی شیطون در خیابان به راه افتادند و در حالی که با صدای بلند با یک دیگر صحبت می کردند، هر چیزی را که در سر راه شان بود به این طرف و آن طرف پرتاب می نمودند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل گشته بود .به همین دلیل پیرمرد تصمیم گرفت کاری بکند و به این وضع خاتمه دهد. بنابراین یک روز بعد از آن که مدرسه تعطیل شد دنبال بچه ها به راه افتاد و آنان را صدا کرد، بعد به ایشان گفت: شماها خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم این قدر شور و نشاط جوانی دارید، خوشحال می شوم. من هم که به سن شما بودم همین کارها را می کردم .حالا هم می خواهم لطفی در حق تان بکنم. من روزی ۱۰۰۰ تومان به هر کدام از شما می دهم که بیایید این جا و همین کارها را بکنید! با شنیدن این حرف همه ی بچه ها خوش حال شدند و به کارشان ادامه دادند تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغ شان آمد و گفت: متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباهی شده و من نمی تونم روزی ۱۰۰ تومان بیش تر بهتون بدم. از نظر شما که اشکالی نداره؟ بچه ها گفتند: ۱۰۰ تومان؟!!! اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط ۱۰۰ تومان حاضریم این همه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو به این طرف و آن طرف پرتاب کنیم کورخوانده ای. ما نیستیم.

و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه ی جدیدش زندگی کرد ... 

-----------------------------------------------------------------------------------------------

من را تنها نگذارید ...

قسمت اول

امشب شب بزرگی برای من است؛ چون تا چند ساعت دیگر به مناسبت شب یلدا، همه فرزندانم در خانه باغم جمع می شوند. از صبح که از خواب بیدار شدم، یک ریز کار کردم تا همه جا را تمیز کنم. حیات را جارو زدم، آب استخر را عوض کردم و به درختان و گل های باغچه سر و صفایی دادم بعد هم به بیرون از خانه رفتم تا برای خرید میوه و آجیل و شیرینی و یک شام عالی و بی نظیر به بهترین رستوران شهر سفارش دهم. با وجود این اصلاً خسته نیستم. به ساعتم نگاه کردم، عدد ۶ را نشان می داد. دیگر کاری برای انجام دادن نمانده بود. تنها کارم انتظار کشیدن است و بس. بعد از حدود دو ساعت بالاخره آیفون خانه به صدا درآمد. بله؛ ... فرزندانم بودند. اکنون می توانستم پس از سه ماه دوباره آن ها را ملاقات کنم. در آن شب رؤیایی، نوه هایم را در آغوش گرفتم و با آن ها بازی کردم و بهرام هم طبق معمول جک می گفت و شوخی می کرد. اما با خوردن شام و خداحافظی فرزندان دوباره طعم تلخ تنهایی را چشیدم؛ به سمت اتاقم رفتم و در حالی که خیلی خسته بودم به خواب فرو رفتم.

...

پس از چند ساعت چشمانم را باز کردم. انگار منتظر چیزی بودم، ولی مثل همیشه کسی پیشم نبود؛ به آش پزخانه رفتم و صبحانه مختصری خوردم و طبق عادت هر روزه برای پیاده روی و ورزش با پیرمردهای هم سن و سالم به پارک داخل محله رفتم؛ بعد دوباره به خانه بازگشتم و پس از حمام و صرف ناهار در اتاقم خوابیدم. بعد از بیدار شدن به باغ قشنگم رفتم و مدتی را با درختان و گیاهان مورد علاقه ام گذراندم.

...

روزها پشت سرهم می گذشت و باز همان روزهای تکراری و من هم چنان تنها بودم، تنهای تنها. دوست داشتم همه عزیزانم در کنارم باشند و ساعت هایم را با آن ها بگذرانم؛ اما انگار قرار نبود این طور شود. ... دو ماهی به همین منوال گذشت و من دیگر توان تنها ماندن را نداشتم؛ به همین دلیل تصمیم گرفتم تا دوباره به بهانه ای فرزندانم را دور هم جمع کنم. خودم را به مریضی زدم و از یکی از دوستانم خواستم که به پسرم بهرام زنگ بزند و او را به خانه دعوت کند. بعد از گذشت نیم ساعت در منزل به صدا در آمد. چشمانم بسته بود که سلام گرم بهرام را شنیدم؛ کمی با او صحبت کردم و بعد هم خوابیدم. پس از بیدار شدن، فرزندان را در کنار خود دیدم. همه به دورم حلقه زدند و این باعث خوش حالی من شد. سه چهار روزی گذشت و هم چنان خود را بیمار جلوه می دادم، تا این که به پیش نهاد یکی از دختران و علی رغم میل باطنی ام، مرا به بیمارستان بردند. آن جا بود که همه چیز بر ملا گردید. وقتی به خانه رسیدم، مورد خشم فرزندانم قرار گرفتم و بعد از مدتی همه یکی یکی از کنارم رفتند. احساس کردم شکست خورده ام، خرد شده ام، اما هیچ کس تحقیر گشتنم را ندید؛ آن ها رفتند تا باز هم تنها بمانم. بعد از سه چهار هفته بهرام با من تماس گرفت و گفت که قرار است امشب همه در خانه باغ جمع شویم و من هم بی خبر از همه جا خیلی شادمان شدم. کمی میوه و شیرینی خریدم و منتظر ماندم. ... پس از چند ساعت مهمان ها آمدند و بعد از صرف شام خواستند تا به سالن پذیرایی بروم؛ در آن جا بود که فکر کردم می خواهند از من عذر خواهی کنند، به همین دلیل پیش دستی نموده و گفتم: شما فرزندان من هستید و هیچ گاه از شما کینه ای به دل نداشته ام؛ ارزش شما بالاتر از این هاست، که یک دفعه بهروز شروع به حرف زدن کرد و گفت: می خواهیم خانه را بفروشیم. در حالی که خوب گوش می دادم چیزی در من خالی شد. ... انگار آب سردی روی بدنم ریخته باشند. وقتی به خودم آمدم دیدم فرزندانم نیستند. به اتاق خوابم رفتم و گریستم. آن ها از من می خواستند که خانه باغ زیبایم را بفروشم. خانه ای که خاطرات همسر مهربانم را تداعی می کرد. شاید قصد داشتند با پولش سر و سامانی به زندگی شان بدهند. خلاصه چند روزی به همین منوال گذشت تا بعد تصمیم گرفتم که جلوی شان بایستم، ولی آن ها مُصِـرتر از این حرف ها بودند که من می پنداشتم. به همین دلیل و به خاطر آن که بیش تر از این پرده احترام میان ما پاره نشود تن به این خواسته دادم.

...

امروز روزی ست که برای آخرین بار در این خانه باغ هستم و فردا باید آن جا را با تمام خاطراتش ترک گویم. بچه ها از من خواسته اند که روزها را بین شان تقسیم کنم و هر ماه در منزل یکی از آن ها باشم. اصلاً نمی دانند که این دقیقاً چیزی است که مرا آزار می دهد؛ اگر چه دوست دارم که همیشه در کنارشان باشم.

...

یاد روزهایی که با عشق برای آن ها پدری می کردم بخیر؛ هنگامی که اولین قدم های زندگی را با کمک من بر داشتند؛ آن زمان که به زمین خوردند و آن ها را از روی زمین بلند کردم؛ ایامی که با عشق کار نمودم تا زمینه آسایش آنان را فراهم کنم؛ ... آه ه ه ه ... توقع زیادی نیست، در کنار آن ها بودن اما هیچ کدام نمی فهمند. اکنون که پیر و فرتوت شده ام باید عصای دستم شوند و مرا بیشتر درک کنند، ولی برایم تصمیم می گیرند و خانه باغ قشنگم را می فروشند. باید روزهای باقی مانده ی عمرم را در جایی بگذرانم که متعلق به آن نیستم. می ترسم که اگر به خانه شان بروم پرده های احترام بین ما بیش تر دریده شود به همین دلیل تصمیم گرفتم چمدانم را بردارم و از خانه بیرون بروم، بی آن که بدانم مقصدم کجاست، در خیابان های شهر پرسه زدم و به دنبال مکان امنی گشتم. یک دفعه از حال رفتم ... دو ساعت بعد وقتی بیدار شدم، خودم را در مقابل درب بزرگی دیدم. درب بزرگی که بر بالای آن نوشته شده بود، خانه بهشت سالمندان. نمی دانم چرا ولی احساس کردم می تواند جای مناسبی برایم باشد. در زدم و وارد شدم. ... از این ساعت به بعد خانه باغ زیبایم، این بهشت است و من یکی از اهالی آن.

و این داستان ادامه دارد ...

                      خاطره ...
-----------------------------------------------------------------------------------------------
لطفاً لباس قرمز تنم کنید!
من معلم و مربی بهداشت هستم و با بچه های زیادی سر و کار دارم. برخی از آن ها بیمارند و بعضی منزوی که هر دو دسته از آن رنج می برند. در رابطه ای که من با این کودکان داشته ام چیزهای بسیاری آموخته ام که از جمله مواهب زندگی من به شمار می آیند. برای اثبات این موضوع دوست دارم شما را با داستان زندگی "تیلر" و مادرش آشنا کنم.

"تیلر" کوچولو در بدنش ویروس بیماری ایدز داشت که از مادرش به او منتقل شده بود لذا می بایست برای ادامه ی حیات از همان اوان کودکی دارو مصرف نماید. کم کم و به مرور زمان حال او بدتر می شد به طوری که در پنج سالگی و با کمک عمل جراحی لوله ای به یکی از رگ های سینه اش وصل کردند و سر دیگر آن را به پمپی که "تیلر" مجبور بود بر پشت خود حمل نماید. داروهایی که او مصرف می کرد از طریق همین پمپ و لوله به سیستم گردش خون وارد می شد تا جریان زندگی او ادامه داشته باشد. بعضی اوقات حتی تیلر کوچولو مجبور می شد که برای تنفس بهتر کپسول اکسیژنی را نیز با خود ببرد. با این وجود او حتی حاضر نبود لحظه ای از زندگی کودکانه اش را تسلیم این بیماری مرگ بار کند؛ به همین دلیل همیشه و با مجموعه ای از پمپ و کپسول اکسیژن که بر پشت خود داشت، سرگرم بازی و مسابقه در باغچه ی کنار منزل شان می شد. این موضوع برای من و همه ی کسانی که او را می شناختند غیر عادی به نظر می رسید و از شور و شوق خالصانه ای که "تیلر" برای زندگی داشت متحیر می شدیم. ولی در عین حال او را تحسین کرده و به ادامه ی بازی وا می داشتیم. مادرش اغلب سر به سر او می گذاشت و می گفت که "او تند حرکت می کند به همین دلیل خیال دارد لباس قرمزی تنش کند تا بدین طریق و در موقع نگاه کردن از پشت پنجره او را بشناسد و خیالش آسوده گردد". به تدریج این بیماری وحشتناک علاقه و پویایی پسر کوچولو را از او گرفت و هم زمان بیماری مادرش هم شدت یافت. زمانی که کاملاً مشخص شد "تیلر" هیچ شانسی برای زنده ماندن ندارد، مادرش درباره ی مرگ با او صحبت کرد و به او گفت که "من هم به زودی مانند تو خواهم مُرد و در دنیای دیگر تو را خواهم دید. نباید از مرگ بترسی چون به زودی در کنار هم خواهیم بود." "تیلر" چند روز بعد و درست ساعاتی پیش از مرگش مرا به بیمارستان فرا خواند و در گوشم زمزمه کرد: "امکان دارد که من زودتر از مادرم بمیرم و این هیچ اشکالی ندارد چون من از مرگ نمی ترسم ولی وقتی که مُردم، لباس قرمزم را تنم کنید تا زمانی که مادرم به آن دنیا آمد مرا راحت تر پیدا کند چون مشغول بازی هستم و ممکن است مرا نیابد."

-----------------------------------------------------------------------------------------------
داستانی پندآموز

زن و شوهری بودند که بیش از ۶٠ سال با یک دیگر زیر یک سقف زندگی کردند. آن ها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم و در مورد همه چیز با هم دیگر صحبت می نمودند به طوری که هیچ چیز را از هم پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن قرار داشت که از شوهرش خواسته بود تا هرگز آن را باز ننماید و در مورد آن هم سؤالی نپرسد. بالاخره یک روز که پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند، پیرمرد جعبه کفش را به نزد همسرش آورد و پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس وقتی پیرمرد در جعبه را باز نمود، دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ ۹۵ هزار دلار یافت.

پیرزن اظهار داشت: هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید و نیز هر وقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم. پیرمرد به شدت تحت تأثیر قرار گرفت و سعی کرد اشک هایش سرازیر نشود. "چون فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترک شان از دست او رنجیده خاطر شده است". به همین دلیل در دلش شادمان گشت. پس رو به همسرش کرد و گفت این همه پول چطور؟ پس این ها از کجا آمده؟

در پاسخ گفت: آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست آورده ام.

-----------------------------------------------------------------------------------------------