سالمندها - خاطره

نگاهی به وضعیت سالمندان - پزشکی سالمندان - داستانهای سالمندان - مدیر خانم بشیری

سالمندها - خاطره

نگاهی به وضعیت سالمندان - پزشکی سالمندان - داستانهای سالمندان - مدیر خانم بشیری

لطفاً لباس قرمز تنم کنید!


من معلم و مربی بهداشت هستم و با بچه های زیادی سر و کار دارم. برخی از آن ها بیمارند و بعضی منزوی که هر دو دسته از آن رنج می برند. در رابطه ای که من با این کودکان داشته ام چیزهای بسیاری آموخته ام که از جمله مواهب زندگی من به شمار می آیند. برای اثبات این موضوع دوست دارم شما را با داستان زندگی "تیلر" و مادرش آشنا کنم.

"تیلر" کوچولو در بدنش ویروس بیماری ایدز داشت که از مادرش به او منتقل شده بود لذا می بایست برای ادامه ی حیات از همان اوان کودکی دارو مصرف نماید. کم کم و به مرور زمان حال او بدتر می شد به طوری که در پنج سالگی و با کمک عمل جراحی لوله ای به یکی از رگ های سینه اش وصل کردند و سر دیگر آن را به پمپی که "تیلر" مجبور بود بر پشت خود حمل نماید. داروهایی که او مصرف می کرد از طریق همین پمپ و لوله به سیستم گردش خون وارد می شد تا جریان زندگی او ادامه داشته باشد. بعضی اوقات حتی تیلر کوچولو مجبور می شد که برای تنفس بهتر کپسول اکسیژنی را نیز با خود ببرد. با این وجود او حتی حاضر نبود لحظه ای از زندگی کودکانه اش را تسلیم این بیماری مرگ بار کند؛ به همین دلیل همیشه و با مجموعه ای از پمپ و کپسول اکسیژن که بر پشت خود داشت، سرگرم بازی و مسابقه در باغچه ی کنار منزل شان می شد. این موضوع برای من و همه ی کسانی که او را می شناختند غیر عادی به نظر می رسید و از شور و شوق خالصانه ای که "تیلر" برای زندگی داشت متحیر می شدیم. ولی در عین حال او را تحسین کرده و به ادامه ی بازی وا می داشتیم. مادرش اغلب سر به سر او می گذاشت و می گفت که "او تند حرکت می کند به همین دلیل خیال دارد لباس قرمزی تنش کند تا بدین طریق و در موقع نگاه کردن از پشت پنجره او را بشناسد و خیالش آسوده گردد". به تدریج این بیماری وحشتناک علاقه و پویایی پسر کوچولو را از او گرفت و هم زمان بیماری مادرش هم شدت یافت. زمانی که کاملاً مشخص شد "تیلر" هیچ شانسی برای زنده ماندن ندارد، مادرش درباره ی مرگ با او صحبت کرد و به او گفت که "من هم به زودی مانند تو خواهم مُرد و در دنیای دیگر تو را خواهم دید. نباید از مرگ بترسی چون به زودی در کنار هم خواهیم بود." "تیلر" چند روز بعد و درست ساعاتی پیش از مرگش مرا به بیمارستان فرا خواند و در گوشم زمزمه کرد: "امکان دارد که من زودتر از مادرم بمیرم و این هیچ اشکالی ندارد چون من از مرگ نمی ترسم ولی وقتی که مُردم، لباس قرمزم را تنم کنید تا زمانی که مادرم به آن دنیا آمد مرا راحت تر پیدا کند چون مشغول بازی هستم و ممکن است مرا نیابد."





منابع این نوشتار محفوظ است.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.